گنجور

 
ناصر بخارایی

رُخت را نور بخشیدن میاموز

لبت را باده نوشیدن میاموز

چو راندی از مژه بر حلق من تیر

مرا بر خاک غلتیدن میاموز

مده فرمان ز غمزه چشم خود را

به تُرکان تیر باریدن میاموز

مپیچان زلف را گر می‌بری سر

به مار خسته پیچیدن میاموز

مکن تحسین شب بیداری من

به پیکان خورده نالیدن میاموز

مگو سر نه به خواری زیر پایم

شمن را بت پرستیدن میاموز

رسان از خاک پایش بر من ای باد

ولی بر دیده مالیدن میاموز

اگر چه من خطاها می‌کنم، لیک

تو چشمت را خطا دیدن میاموز

سوی ناصر مکن با لب اشارت

مگس را شهد لیسیدن میاموز