گنجور

 
ناصر بخارایی

لعل میگون تو در خون دل ماست هنوز

یارب اندر سر زلف تو چه سوداست هنوز

عالمی سوخت ز عشق تو به مشاطهٔ حسن

به تمامی رخ خوب تو بیاراست هنوز

گر چه من غنچه صفت نقش تو دارم در دل

کارم از سرو بلند تو نشد راست هنوز

چون هلال از نظر خلق نهانم، لیکن

در رخ من اثر مهر تو پیداست هنوز

گفتمش روز جزا دست من و دامن تو

گفت عاشق مگر اندر غم فرداست هنوز

چون کمان تو قدم صد ره اگر گشت دوتا

با تو چون تیرِ دلِ غمزده یکتاست هنوز

بر سر هر دو جهان دست فشاند ناصر

گر چه کارش چو سر زلف تو در پاست هنوز