گنجور

 
ناصر بخارایی

گر گشایی ابر برقع، از حیا گردد گُل آب

وز هوا داری فشاند بر گل رویت گلاب

برقعی در کش که رویت را بسوزد دل ز مهر

از لطافت ز آفتاب آری پذیرد آفت آب

لعل تو شهدست و آید شهد شیرین‌تر به کام

چشم تو فتنه است و باشد فتنه نیکوتر به خواب

خال تو در زلف پنهان دانه‌ای اندر سپند

لعل تو در خنده پیدا ذره‌ای در آفتاب

گر بپیچم بر تو خود را عادت مویست پیچ

ور بتابی روی از من لازم ماه است تاب

طور هستی شد حجاب کوه طور نیستی

شعلهٔ برق تجلی کو که سوزاند حجاب

چون مآب حسن در عالم مقر عزت است

نیست ناصر را به غیر از کوی تو حسن‌المآب