گنجور

 
ناصر بخارایی

رندم و عاشق و دیوانه به آواز بلند

عیب معبود مکن زاهد و بر ریش مخند

ذوق دیرم نه چنان سلسله می‌جنباند

که توان داشتنم ساکن مسجد یک چند

گر من از نالهٔ خود دست فشانم چه عجب

که جَهَد ز آتش سوزنده به هر حال سپند

ور ببوسم لب ساقی به عداوت منشین

منع طوطی نتوان کرد که باز آی ز قند

واعظا گوش من از صوت مغنی پر شد

هرزه کم گوی دل ما چو نمی‌گیرد پند

عیب رندان مکن ای گبر مسلمان صورت

منکر ما مشو ای فاسق زاهد مانند

ناصر اندر ره عشق تو پیاده است هنوز

گر چه بیرون ز دو عالم بداوانید سمند