گنجور

 
ناصر بخارایی

بهشت را سر کوی او نشان دادند

به یاد او همه حوران ز شوق جان دادند

کشید عقل به پرگار وهم دایره‌ای

چو شد تمام بدان نقطهٔ دهان دادند

چو حرف عشق برین لوح بیست و نه آمد

الف که هیچ ندارد بدان میان دادند

دلم به روز ازل لاف عاشقی می‌زد

بلا و محنت و رنج و غمش از آن دادند

به آشکار بتان گر دلی ز ما بردند

هزار جان به عوض باز در نهان دادند

غرض حقایق اسرار سرّ وحدت بود

مرا که غوطه در این بحر بیکران دادند

چو گشت حلقه به گوش غلام او ناصر

به ملک عشق به سلطانیش نشان دادند