گنجور

 
ناصر بخارایی

خاک تو را ز آب لطافت سرشته‌اند

در وی به غیر تخم سعادت نکشته‌اند

جانهای عاشقان تو ز آنروی چون پری

دیوانه می‌شوند اگر خود فرشته‌اند

بر صفحهٔ عذار تو خطی به دود دل

حکمی‌ست کز قضای الهی نوشته‌اند

زلف تو را به دزدی دل صد هزار بار

بگرفته‌اند و بسته ولی باز هشته‌اند

ناصر مباش تافته گر نایدت به دست

سر رشتهٔ مراد که هرگز نرشته‌اند