گنجور

 
ناصر بخارایی

از رشکِ خندهٔ تو دل غنچه پاره شد

این رازِ سرنهفتهٔ او آشکاره شد

در باغ دید شکل خرامیدن تو کبک

یک نک زد از کنار چمن کناره شد

از قطرهٔ عرق، خطِ سبز تو آب یافت

بارید سیل و طفل گیا شیرخواره شد

چون بر سمند عزم نشستی تو گوئیا

بر اسب باد سرو پیاده سواره شد

بشکفته بود لاله و ریحان هزار بیش

گل بر سر آمد از همه میرِ هزاره شد

هر چند آب گشت زره پوش از صبا

پیکان غنچه از زرهٔ او گذاره شد

از سبزه یافت روی زمین رنگ آسمان

شاخ درخت برج و شکوفه ستاره شد

سربسته بود غنچه که در شب صُداع داشت

شبنم گلاب گشت و بر آن درد چاره شد

ناصر نوشت بر ورق گل حدیث تو

نرگس تمام دیده ز بهر نظاره شد