گنجور

 
ناصر بخارایی

حسنش خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشد

ما را ز خط سبز او خاطر به صحرا می‌کشد

شکل صنوبر شد دلم، مایل سوی بالای او

زان رو که سرو قامتش، دل را به بالا می‌کشد

لعلش ز آب چشم من اظهار گوهر می‌کند

چشمم به یاد لعل تو یاقوت حمرا می‌کشد

انسان عینم بارها غواص بحر هند شد

زین سان به دامن چشم من لؤلؤی لالا می‌کشد

هر گه که جنباند صبا از زلف لیلی سلسله

مجنون شیدا می‌رود هر سوی تا پا می‌کشد

ساقی چو جام خون فشان در دور آبم می‌برد

مطرب چو چنگم مو کشان در شهر رسوا می‌کشد

از طاعت بی درد خود صوفی نمی‌یابد صفا

خوش وقت رندی کز قدح دُرد مصفا می‌کشد

ساقی مجلس را ببین دریا به کشتی می‌دهد

ملاح املح دیده‌ای کشتی به دریا می‌کشد

ناصر به غربت تا به کی تنها به مأوا می‌روی

تنهای دورافتاده را خاطر به مأوا می‌کشد