گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خاطر به سوی دلبری هر لحظه ما را می‌کشد

آنجا که ما را می‌کشد، این دل هم آنجا می‌کشد

یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد

خط فراموشی چرا در دفتر ما می‌کشد؟

جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده

کو زلف مشکین ترا هر لحظه در پا می‌کشد

آمد بهار مشک بو، در خانه منشین، ای صنم

کز بهر عشرت هر گلی خیمه به صحرا می‌کشد

ای دل، چه ترسانی مرا؟ طعنه که دشمن می‌زند

هرکس که عاشق می‌شود بسیار از این‌ها می‌کشد

ای دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر

در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا می‌کشد

بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر

از فرقت رخسار تو بیچاره تنها می‌کشد