گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خاطر به سوی دلبری هر لحظه ما را می‌کشد

آنجا که ما را می‌کشد، این دل هم آنجا می‌کشد

یاری که از خاطر مرا هرگز دمی غایب نشد

خط فراموشی چرا در دفتر ما می‌کشد؟

جانا، دگر در کوی خود باد صبا را ره مده

کو زلف مشکین ترا هر لحظه در پا می‌کشد

آمد بهار مشک بو، در خانه منشین، ای صنم

کز بهر عشرت هر گلی خیمه به صحرا می‌کشد

ای دل، چه ترسانی مرا؟ طعنه که دشمن می‌زند

هرکس که عاشق می‌شود بسیار از این‌ها می‌کشد

ای دل، اگر افتد ترا ناگه بر آن مهر و نظر

در زلف او مسکن مکن کان سر به سودا می‌کشد

بر جان خسرو رحم کن کاندوه هجران سر به سر

از فرقت رخسار تو بیچاره تنها می‌کشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دل‌ها می‌کشد

جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می‌کشد

خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد

ما را از آن سبزی همه خاطر به صحرا می‌کشد

مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا

[...]

کمال خجندی

سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می‌کشد

پیش قد و بالای او از سرکشی پا می‌کشد

گر دوستان را می‌کشد خاطر به باغ و بوستان

هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می‌کشد

پیش رخ تو می‌کشد خط دانه دل‌های ما

[...]

ناصر بخارایی

حسنش خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشد

ما را ز خط سبز او خاطر به صحرا می‌کشد

شکل صنوبر شد دلم، مایل سوی بالای او

زان رو که سرو قامتش، دل را به بالا می‌کشد

لعلش ز آب چشم من اظهار گوهر می‌کند

[...]

آشفتهٔ شیرازی

سودای زلف آن پری ما را به صحرا می‌کشد

ناچار درد عاشقی آخر به سودا می‌کشد

شد مردم چشمم به خون از شوق رویت غوطه‌ور

غواص از شوق گهر خود را به دریا می‌کشد

کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه