گنجور

 
صائب تبریزی

نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد

تحفه سوختگان مشت شراری باشد

باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه

من نه آنم که مرا باغ و حصاری باشد

غنچه آبله ام، برگ قناعت دارم

روزی من ز دو عالم سر خاری باشد

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد

گل داغی که ازو سینه ندزدی امروز

در شبستان کفن لاله عذاری باشد

خس و خاری که ز راه دگران برداری

در دل خاک ترا باغ و بهاری باشد

به شمار نفس افتاد ترا کار و ز حرص

هر سر موی تو مشغول به کاری باشد

زنده در گور کند حشر مکافات ترا

بر دل موری اگر از تو غباری باشد

عشق بیهوده سر تربیت او دارد

صائب آن نیست که شایسته کاری باشد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۳۴۵۶ به خوانش افسر آریا
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصر بخارایی

دیده باید که در او صورت یاری باشد

ور نه بی وَرد رخش هر مژه خاری باشد

ما صبوریم، تو هر جور که می‌خواهی کُن

عاقبت روزِ شمار است و شماری باشد

زار نالم چو نی از دست فراقت یارا

[...]

جهان ملک خاتون

هر که را در دو جهان همچو تو یاری باشد

یا به دست دل او چون تو بهاری باشد

کی کند بس ز تماشای گلستان رخت

خاصه کز وصل تواش بوس و کناری باشد

بر سر چشمه ی چشمم بنشین تا گویم

[...]

رضاقلی خان هدایت

دل نگهدار که بر شاهد دنیا ننهی

کاین نه یاریست که او را غم یاری باشد

تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی

مونس قبر تو شک نیست که ماری باشد

آن چنان زی که چو طوفان اجل موج زند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه