گنجور

 
ناصر بخارایی

ز شاه اگر به رعیت رعایتی باشد

معیّن است که عین عنایتی باشد

چو ذره نام بر آریم در هواداری

اگر ز سایهٔ مهرت حمایتی باشد

من این طریقه که دارم به منزلت نرسم

مگر هدیهٔ وقت از هدایتی باشد

هر آن غریب که ره برد در ولایت دوست

مگو غریب که صاحب ولایتی باشد

مسلسل است ز زلفت بلا به دور قمر

گمان مبر که جفا را نهایتی باشد

ورای شکر به روی شما نخواهم خورد

اگر ز دست رقیبان شکایتی باشد

ز دَه زبانی سوسن صبا خبر دارد

میان بلبل و گل اگر حکایتی باشد

دلت بسوزد از آه من که در آهن

زگرمی دم آتش سرایتی باشد

چنین که چشم تو بی جرم خون ناصر ریخت

نعوذ بالله اگر خود جنایتی باشد