گنجور

 
ناصر بخارایی

ما را سر کفر و غم اسلام نباشد

جائی که همه ننگ بود نام نباشد

در مجلس خاصان دف و چنگ و می صافی

خوش باشد اگر درد سر عام نباشد

ای مدّعی بر من مفشان خرقهٔ سالوس

مرغ دل ما بستهٔ هر دام نباشد

از باده تو کار دل ما خام مینداز

عاشق که می پخته خورد خام نباشد

زین هم نفسان هیچ ندانیم که گیرد

دست من شوریده اگر جام نباشد

هرگز سر من خاک ره باد مبادا

گر رهگذرش گوشهٔ‌ آن بام نباشد

ای مهر اگر از مطلع اقبال برآئی

تا روز ابد صبح مرا شام نباشد

هرچند که دل می‌ببرد نرگس رعنا

چون نرگس جادوی تو بادام نباشد

اوراق بسوزد همه از گفتهٔ ناصر

مانع اگر از گریهٔ اقلام نباشد

 
 
 
وطواط

بی جاه تو آسایش اسلام نباشد

بی ملک تو آرایش ایام نباشد

افلاک چه گوید؟ که ترا خاک نبوسد

ایام که باشد؟ که ترا رام نباشد

جز دست تو هنگام سخا نیست بگیتی

[...]

ناصر بخارایی

عشاق تو را درد سر عام نباشد

در دایرهٔ سوختگان خام نباشد

در بارگه عشق خرد را نبود راه

کان مجلس خاص است و ره عام نباشد

آنجا که زند یار سراپردهٔ غیرت

[...]

حسین خوارزمی

یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد

دل را بجز از لعل لبت کام نباشد

هیهات که من با تو توانم که نشینم

چون سوی توام زهره پیغام نباشد

در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه