گنجور

 
حسین خوارزمی

یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد

دل را بجز از لعل لبت کام نباشد

هیهات که من با تو توانم که نشینم

چون سوی توام زهره پیغام نباشد

در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد

در مجلس دلسوختگان خام نباشد

سرو از چه جهت خوانمت ایسرور خوبان

چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد

از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق

حقا که چو زلف سیهت دام نباشد

با دام فدای تو دل و جان که بجوئی

چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد

از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم

نقصان مه از تیرگی شام نباشد

هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن

جز در خم زلف تواش آرام نباشد

آنکو چو حسین از غم عشق تو خرابست

او را سر ناموس و غم نام نباشد

 
 
 
وطواط

بی جاه تو آسایش اسلام نباشد

بی ملک تو آرایش ایام نباشد

افلاک چه گوید؟ که ترا خاک نبوسد

ایام که باشد؟ که ترا رام نباشد

جز دست تو هنگام سخا نیست بگیتی

[...]

ناصر بخارایی

عشاق تو را درد سر عام نباشد

در دایرهٔ سوختگان خام نباشد

در بارگه عشق خرد را نبود راه

کان مجلس خاص است و ره عام نباشد

آنجا که زند یار سراپردهٔ غیرت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ناصر بخارایی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه