گنجور

 
ناصر بخارایی

مرا که نقش خیال تو در نظر باشد

چو بحر و کان صدف دیده پر گهر باشد

اگر به ساحل چشمم خیال تو گذرد

ز موج بحر همان به که برحذر باشد

چو خاک رهگذر افتاده‌ام، گذری کن

ترا اگر چه ز امثال ما گذر باشد

چو کوه پای به دامن کشیده‌ام، چه عجب

اگر ز خون دلم لعل بر کمر باشد

شنیده‌ام که شود خون به ناف آهو مشک

دلا مدار توقع که بی‌جگر باشد

بلای عشق قضا بود و من ندانستم

که اقتضای قضا تا بدین قدر باشد

خبر نمی‌دهد از سر وصل او ناصر

که هر که مست مدام است بی‌خبر باشد