گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر ز حال من آن شوخ را خبر باشد

بسوزد ار دلش از سنگ سخت تر باشد

حکایت من و او عشق نیست می دانم

که عشق دیگر و دیوانگی دگر باشد

رو، ای نسیم صبا و از آن دو چشم سیاه

اگر نه کشتنیم، سهل یک نظر باشد

ولی تو سنگدلی، کی دلم نگه داری؟

نه هر که سنگتراش است شیشه گر باشد

اگر نمک چکد از چشمهای من زان شب

که دیده را خیال لبت اثر باشد

ز گریه موی بر اندام من همی خیزد

گیا به خاستن آید، زمین چو تر باشد

نمک چگونه نسایی به چشم من که مرا

به نوک هر مژه پرکاله جگر باشد

بسوختی دل خسرو مگر نمی دانی

که آه سوخته عشق را اثر باشد