گنجور

 
ناصر بخارایی

گر چارهٔ‌ تقدیر به تدبیر توان کرد

قید دل دیوانه به زنجیر توان کرد

گویند به تقریر رسان حال و در این حال

حال دل سرگشته نه تقریر توان کرد

هر خواب پریشان که شب هجر تو دیدم

آن را به سر زلف تو تعبیر توان کرد

روزی بزنم دست و سر زلف تو گیرم

تا کی ز غمت نالهٔ‌ شبگیر توان کرد

رسم است که چشم از مژه سازد قلم مو

باشد که بر او نقش تو تحریر توان کرد

چون غنچه به تنگ آمدم از خرقهٔ ازرق

تا چند در او زرقِ به تزویر توان کرد

ناصر اگر آن یار خطاپوش قدیم است

خود گوی که چندین همه تقصیر توان کرد