ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

شاد است دل که از غم تو یاد می‌برد

این بارگیر بار غمت شاد می‌برد

هر صبحدم دوگانه گزارم یگانه را

ذکر لب تو رونق اوراد می‌برد

می‌گریم و چون سیل مرا آب برکشد

می‌نالم و چو کاه مرا باد می‌برد

شیرین سنگدل چه خبر دارد از غرور

زان کوه غم که خاطر فرهاد می‌برد

زحمت چو از قضاست به جز صبر چاره نیست

کی مرغ جان ز خنجر صیاد می‌برد

از نقش کعبتین بود دو نرد مانده بود

مردم گمان برند که نراد می‌برد

ناصر از آن زمان که هوای عراق کرد

اشکم چو دجله گشت و به بغداد می‌برد