شاد است دل که از غم تو یاد میبرد
این بارگیر بار غمت شاد میبرد
هر صبحدم دوگانه گزارم یگانه را
ذکر لب تو رونق اوراد میبرد
میگریم و چون سیل مرا آب برکشد
مینالم و چو کاه مرا باد میبرد
شیرین سنگدل چه خبر دارد از غرور
زان کوه غم که خاطر فرهاد میبرد
زحمت چو از قضاست به جز صبر چاره نیست
کی مرغ جان ز خنجر صیاد میبرد
از نقش کعبتین بود دو نرد مانده بود
مردم گمان برند که نراد میبرد
ناصر از آن زمان که هوای عراق کرد
اشکم چو دجله گشت و به بغداد میبرد