گنجور

 
ناصر بخارایی

دلم ز مهر تو چون ذره در هوا گردد

تنم به کوی تو سرگشته چون صبا گردد

مرا تو جان عزیزی، جدا مگرد از من

روا مدار که جان از تنم جدا گردد

اگر تو گوی گریبانِ چو غنچه بگشائی

ز شوق پیرهن صبر گل قبا گردد

تو گنج حُسنی و زلف تو همچو مار سیاه

مسلسل است مباد که اژدها گردد

در آب دیده شناور شدم چو مردم چشم

مگر خیال تو با دیده آشنا گردد

اگر به چشم من آید خیال تو، چه عجب

شنوده‌ام که پری گرد چشمه‌ها گردد

حباب‌وار اگر سرکشد ز ما ناصر

ز سر چو باد غرورش برفت ما گردد