گنجور

 
ناصر بخارایی

من اوفتاده و انفاس روح پرور باد

چو باد بر تو گذر می‌کند حرامش باد

شب فراق و غریبی و عشق و تنهائی

چه شد که بر من بیچاره هر چهار افتاد

سرشک دیدهٔ من همچو آب می‌خواند

که سالها تو نیاری به نامه از من یاد

غلام عشق تو از هر دو کون آزاد است

کسی ز مادر فطرت چنین نزاد آزاد

چو گشت راز دلم فاش، ناله را چه کند

دهان از آن …. برکشیده‌ام بگشاد

ز نقش بند ازل عقل و هوش حیرانند

که در شمایل خوب تو داد خوبی داد

چو باد می‌رود اندر رکاب تو ناصر

چگونه صبر کند، عمر داده است به باد