گنجور

 
ناصر بخارایی

یک قدم یار از سر جور و جفا هرگز نرفت

جان ز دردش رفت و درد از جان ما هرگز نرفت

در حریم وصلش ای دل کی نزول افتد تو را

کاندر آن منزل ز بیم جان صبا هرگز نرفت

با برش گل را چه نسبت، کان تن گلبرگ او

از دم باد پریشان بر هوا هرگز نرفت

چون کنم تشبیه با سروش که آن سرو بلند

قامتی دارد خرامان در قبا هرگز نرفت

پای بر جا داشتم چون شمع در شبهای هجر

آتشم گر بر سر آمد، پا ز جا هرگز نرفت

من سؤالی میکنم زان در مگر یابم جواب

سائلی چون ز آستانش بینوا هرگز نرفت

نالهٔ ناصر شب از خواب خوشش بیدار کرد

گفت یکدم از درِ‌ ما این گدا هرگز نرفت