گنجور

 
ناصر بخارایی

اگر دوستان را توان باز یافت

توان از پس مرگ جان باز یافت

کسی کز فراقی به وصلی رسید

دوباره حیات جهان باز یافت

شنیدی که آن تشنه در بادیه

همی مرد آب روان باز یافت

دهانش ببوسید و در خانه برد

چو آن تیر رفت و کمان باز یافت

بسی بوسه‌ها زد صبا در سحر

چو گل را به خنده دهان باز یافت

مرا وصل باید، چه سود از خیال

که نتوان یقین از گمان باز یافت

بگوید غم خویش ناصر به دوست

چو گل دید بلبل، زبان‌ باز یافت