گنجور

 
جویای تبریزی

در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست

در ره شوق به جان تو که جان از نیست

موج را صورت هستی نبود جز دریا

دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست

غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل

آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست

شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند

گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست

پا به دامان قناعت به توکل بنشین

رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست