خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائیست
که شب و روز در او هندوی مردم زائیست
روی ما آب روان و گل زردی دارد
به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائیست
به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست
با لبت لؤلؤ اگر لاف زند لالائیست
از لب لعل تو هر دلشدهای را سوزیست
وز سر زلف تو هر سلسهای در پائیست
رشک میآیدم از خاک گلستان که مدام
در کنارش ز گل و سروِ سمن بالائیست
ناصر از چشمهٔ نوش تو به کامی نرسید
گر چه از وصف لبت طوطیِ شکّرخائیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ماهرویا مه رویت چه جهانآراییست
در چمن قامت سرو تو چه بیهمتاییست
هوس زلف سیاه تو همیپخت دلم
عقل گفتا بپز این دیگ که خوش سوداییست
در غم حسرت دیدار تو ای جان و جهان
[...]
هرکجا در دو جهان عاشق روشن راییست
در سودای دلش از غم او سوداییست
عقل گوید که: برو،شیوه عشاق مورز
این سخن گرنه چنین است، ولی هم راییست
هرکه او نفس بد اندیشه خود را فرسود
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.