خانهٔ دیدهٔ من رهگذر دریائیست
که شب و روز در او هندوی مردم زائیست
روی ما آب روان و گل زردی دارد
به تفرج گذر ای دوست که خوش مأوائیست
به چه رو ماه به روی تو برابر گردد و نیست
با لبت لؤلؤ اگر لاف زند لالائیست
از لب لعل تو هر دلشدهای را سوزیست
وز سر زلف تو هر سلسهای در پائیست
رشک میآیدم از خاک گلستان که مدام
در کنارش ز گل و سروِ سمن بالائیست
ناصر از چشمهٔ نوش تو به کامی نرسید
گر چه از وصف لبت طوطیِ شکّرخائیست