گنجور

 
ناصر بخارایی

ز کفر زلف تو اسلام در پریشانیست

ز چشم کافِر تو فتنه در مسلمانیست

هزار کان لطافت نهاده در لب توست

که آن عقیق گهرپوش گوهرِ کانیست

هر آدمی که نداند کمال حسن تو را

یقین شناس که آن از کمال نادانیست

مسخر تو اگر جن و انس شد چه عجب

دهان تنک تو چون خاتم سلیمانیست

تو را به چاه زنخدان کز آب خضر پر است

هزار یوسف دل اوفتاده زندانیست

هر آن گدای که در کوی خوبرویان رفت

گدا مگوی که او در مقام سلطانیست

گذار تا لب خود بر لبت نهد ناصر

که با دهان تواش رازهای پنهانیست