گنجور

 
سیدای نسفی

ای فلک قدر روز و شب باشند

پاسبان تو آفتاب و قمر

دستگیر تو چار یار بود

با تو پشت و پناه پیغمبر

گلشن دولتت بود سرسبز

نخل عمر تو باد تازه و تر

حاجیان را تو از کرم شده ای

چون زبیده براه حق رهبر

با تو هر کس که دشمنی دارد

خاک در چشم باد و سنگ بسر

کرده دوران خلیفه نام تو را

شهره در دانشی بهر کشور

روزگاریست ما و دل هستیم

بر دعای تو شام تا به سحر

نکته دانا مرا به تو عرضیست

گوشه نه یک دم ای سخن پرور

مسحی یی داشتم بپا دیروز

سرخ مانند لاله احمر

کرده بود از برای طیارش

اوستاد فلک به خون جگر

بود گلشن به رنگ او حیران

از غمش غنچه بود در خون تر

اطلس چرخ بود ازو شفقی

لعل می شد ز عکس او گوهر

بود صابون پزی در این کوچه

خانمانش خدا کند ابتر

ریخته بود لای صابون را

آن خدا بی خبر براه گنه

پا نهادم ز روی نادانی

بر گمانی که هست خاکستر

گرد خود خواستم که برگردم

غوطه خوردم ز پای تا به کمر

به صد افسون برآمدم زآنجا

دست حیرت گذاشتم بر سر

رفتم و در کناره ای شستم

دیدم از رنگ او نمانده اثر

گشته مسیحی کبود کفش سیاه

از کدورت شدم چو نیلوفر

دست در پای خویشتن بردم

گفتم این پاست از کس دیگر

کفش و مسیحی ز پای افتاده

هر دو از هم شدند زیر و زبر

بردم او را به جانب بازار

هیچ کس سوی او نکرد نظر

رفته رفته ازو شدم دلیر

دادم او را به دست میشی گر

صاحبا داد من ازو بستان

ساز او را ازین دیار بدر

یا دهد مسیحی مرا تاوان

یا فرستد چو غنچه مشتی زر

یا بگو راه خویش پاک کند

یا رود زین گذر به جای دگر

با تو از سرگذشت خود گفتم

ای سخا پیشه بلند اختر

سیدا می کند دعای تو را

زنده باشی تو تا دم محشر