گنجور

 
سیدای نسفی

دم صبح کز تابش آفتاب

جهان گشت همچون تنور کباب

هوا سوخت از گرمی مرز و بوم

نسیم صبا گشت باد سموم

شد از مرکز خاک آتش بلند

پرید از زمین سایه همچون سپند

چنان طبع کافور گردید گرم

که شد پشت آئینه چون موم نرم

شد امروز پروانه مرغ تذرو

گریزان شد از سایه خویش سرو

زمین را فتاد آتش اندر نهاد

سوی آسمان رفت چون گرد باد

به جان گلخنی آتش افروختی

ز گلخن برون آمدی سوختی

فتاد آشپز را دکان از رواج

ندارد به آتش طعام احتیاج

شد از باغ مرغ چمن عذرخواه

برد چون سمندر به آتش پناه

ز گرمی به بتخانه آمد شکست

ز آتش گریزان شد آتش پرست

کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر

به بحر کمان غوطه زد چوب تیر

به هر خانه ای شمع افروخته

ز پروانه شد بیشتر سوخته

شد آب از حرارت ورق های گل

به جوها روان شد عرقهای گل

پریدی اگر مرغ بر آفتاب

چو پروانه گشتی هماندم کباب

بدنها شد از تاب گرما تنگ

چو بیمار جویای خوی خنک

مزاج همه شد ز گرمی به جوش

نشست خجل گرم دارو فروش

به خوناب شد شسته روی شفق

ز تاب هوا کرد آتش عرق

همه خلق در آرزوی پناه

گریزان به درگاه ظل اله

چو ظل اله شاه سبحانقلی

شه آئینه دهر ازو منجلی

من امروز از تابش آفتاب

دویدم سوی شاه عالیجناب

بلند است همچون فلک پایه اش

پناه غریبان بود سایه اش

نهال حیات شد کامران

بود ایمن از گرم و سرد جهان

خزان از گلستان او دور باد

حسودش همه عمر رنجور باد

به عهدش جوان گشت دوران پیر

در ایام او فتنه شد گوشه گیر

عزیز است در دیده روزگار

ز شاهان پیشین بود یادگار

ز حکمش به صحرا شبان ارجمند

زند گرگ را پیش پا گوسفند

ز پابوس او گرم سودای بخت

بخارا شد از مقدمش پایتخت

نویسند اگر نام او بر کمان

کشد در بغل تیر کج را نشان

بیا ساقی آن باده دلربا

که موجش بود قبله گاه دعا

به من ده که او را به ساغر کنم

دعای شه هفت کشور کنم

الهی زمین تا بود برقرار

بود قصر اقبال شه پایدار