گنجور

 
سیدای نسفی

سبزه خطش کشیده در کنار آئینه را

عکس رویش کرده گلبرگ بهار آئینه را

می برد مشاطه بهر جستجویی آن پری

بر سر بازارها دیوانه وار آئینه را

خاطر روشندلان از شیشه نازکتر بود

کوه کلفت می شود اندک غبار آئینه را

می شوند از لطف شاهان سنگ و آهن شناس

کرده اسکندر به عالم روشناس آئینه را

ای که منظور نظرها گشته یی اندیشه کن

می کند زنگار روزی سنگسار آئینه را

دست بیعت ده به پیران تا شوی روشن ضمیر

از بغل در پیش روشنگر برار آئینه را

می شود از عکس من گلدسته یی برگ خزان

هر که می سازد به روی من دچار آئینه را

با سبکروحان گران جانان ندارم التفات

نیست با عکس آشنایی پایدار آئینه را

هر که با من خصم گردد تیغ بر خود می کشد

از عناصر کرده ام در بر چهار آئینه را

چشم عینک را کجا باشد به مژگان احتیاج

آشنایی نیست با خط غبار آئینه را

سیدا در شهر ما خودبین ندارد اعتبار

ره مده در صحبت خود زینهار آئینه را