گنجور

 
سیدای نسفی

هر که آرد در نظر آن پر حجاب آئینه را

گرد سر گردند ماه و آفتاب آئینه را

آسمان بنشانده جامی آفتاب آئینه را

کرده عکس روی او عالیجناب آئینه را

چهره گلشن فریبش می نماید رنگها

می توان ساخت مینای گلاب آئینه را

می کند معلوم حال نیک و بد را جام می

اعتباری نیست در بزم شراب آئینه را

هر که شد کامل هنر افتد ز چشم روزگار

می شود پیدا ز جوهر پیچتاب آئینه را

در جهان با یکدگر هم پیشه را دل صاف نیست

موج نگذارد دمی بر روی آب آئینه را

چشمه آب بقا را خضر خورد و زنده ماند

کرده اسکندر نمایان جای آب آئینه را

هر که در دنیا ز خودبینی بپوشد چشم خویش

می شمارد در نظر موج سراب آئینه را

کشتی چشم سبکباران ز عرق ایمن بد

همچو عکس آورده ام بر روی آب آئینه را

طاقت نظاره خورشید نبود دیده را

عکس رویش می کند چشم پر آب آئینه را

سیدا آن ساده رو شبها چو بر یادم رسد

می نهم در پیش رو جای کتاب آئینه را