گنجور

 
سیدای نسفی

مرغ بی بالم گلستان کی هوس باشد مرا

خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا

التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم

گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا

کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت

قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا

غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن

همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا

نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر

شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا

ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است

می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا

کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر

ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا

از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان

چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا

از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام

غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا

از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب

در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا

پنجه امید پای سعی کوته کی کنم

گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا

روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب

رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا

در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا

تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا