گنجور

 
سیدای نسفی

رویت گل سرسبد لاله زارها

خطت متاع قافله نوبهارها

در بوستان ز حسرت پابوس سرو تو

خمیازه می کشند لب جویبارها

رفتار تو گرفته سر راه کبک را

تمکین تو شکسته سر کوهسارها

ای چشمه حیات تغافل ز حد گذشت

موج سراب اشک من است آبشارها

هرگز ز دیدنت نشود سیر چشم ما

بی انتهاست سلسله انتظارها

تنگ است جامه گل رعنا به دوش من

آسوده ام ز پیرهن اعتبارها

زین قوم مرده دل چه طمع می کند کسی

بینند پیش پا به چراغ مزارها

وقت است سیدا ز پی بیخودی رویم

ما را گداخت پیرویی اختیارها