گنجور

 
سیدای نسفی

سر مگو آنکه شود خم پی احسان کسی

بشکن آن دست که بوسد لب دامان کسی

در تمنای تو محراب بغل وا کرده

سوی مسجد مرو از بهر خدا جان کسی

شانه بر دست چو مشاطه صبا می گردد

خویش را جمع کن ای زلف پریشان کسی

ای که از حال دل بی خبرم می پرسی

همچو آئینه سراپا شده حیران کسی

چشمم از کاوش مژگان تو شد خانه مور

مرحمت چشم نداریم ز مژگان کسی

هر که را می نگرم جامه چو گل چاک ز دست

از غمت نیست درستی به گریبان کسی

چون سکندر به لب تشنه ز عالم مفرست

دم آبی بده ای چشمه حیوان کسی

چون نگین نام تو را نقش به دل ساخته ام

دستگیری بکن ای لعل بدخشان کسی

ما به تکلیف تو چون مهر بهر کوچه دوان

از تو ما خانه بدوشیم تو مهمان کسی

سیدا سینه ام از داغ گلستان شده است

بسته ام چشم خود از سیر گلستان کسی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode