گنجور

 
سیدای نسفی

غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من

ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من

گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم

تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من

به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد

نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من

هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم

مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من

غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله

تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من

گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی

نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من

به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل

نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من

عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه

ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من

به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن

دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من

چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید

تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من

شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل

رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من

ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم

نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من