از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از یک احساس عمیق ناامیدی و رنج سخن میگوید. شاعر از مربی و تأثیر منفی آن بر دلش میگوید و به بیحوصلگی و غم ناشی از ناکامیها اشاره میکند. او به مشکلاتی که در زندگیاش با آنها روبروست، اشاره میکند و ناتوانیاش در پیدا کردن آرامش را در شبها بیان مینماید. همچنین، او از دوری دوستان و تنهاییاش سخن میگوید که باعث شده است به شدت احساس رنج کند. در کل، این شعر بیانگر احساسات عمیق فردی است که با مشکلات و ناامیدیها دست و پنجه نرم میکند.
هوش مصنوعی: دل بدخوی من به حدی آسیب دیده و آشفته است که مانند یک متکا به من چسبیده و نمیتواند از من جدا شود، و این اشاره به زخمها و دردهای عاطفی عمیقی دارد که تجربه کردهام.
هوش مصنوعی: فرزند ناتوان پدر را به گریه واداشته، چون از بینتیجه بودن کارها ناراحت است و حالا بر سر من آمده است.
هوش مصنوعی: غنچه ای از گل، با لطافت و زیبایی، در مقابل بخشندهگان قرار گرفت. در حالی که بوی خوش آن مثل عطر صندل، نگرانکننده و دردآور است و مرا به زانو درآورده است.
هوش مصنوعی: از دل خودم روزگاری به یاد ندارم، از آن زمان که خبرها تمام شده و زندگیام به بیابان مرگ تبدیل شده، همچون گردبادی که آهویم را به همراه میآورد.
هوش مصنوعی: هر کس که نگاهی به من بیند، به سرعت همه چیز را فراموش میکند. گویی که این خاصیت فراموشی در گوشه ابروی من نهفته است.
هوش مصنوعی: مشکلات و گرفتاریهای زیادی برایم پیش آمده و چون لباسام به هم گره خورده، از کنار من دوری کن که ممکن است به تو هم آسیب برسد.
هوش مصنوعی: هر روز از دوست و رفیقم دورتر میشوم، در حالی که زندگیام مدتهاست به دنبال من میگردد.
هوش مصنوعی: من شبها خواب راحتی ندارم، مانند شمعی که در حال سوختن است. تنها چیزی که آرامش میدهد، قرار دادن سرم روی زانوی خودم است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من
گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
[...]
بهر خون ریز دلم، ترک کمان ابروی من
راست چون تیر آمد و بنشست در پهلوی من
شب دل گم گشته می جستم بگرد کوی او
گفت: ای بیدل، چه میجویی بگرد کوی من؟
پیش و پس تا چند در روی رقیبان بنگری؟
[...]
دوش در مجلس نگاری بود همزانوی من
عیشها می کرد دل تا صبح از پهلوی من
یار وحشی طبع و من معتاد الفت چون کنم
آفت من خوی او شد محنت او خوی من
چند می نازی فلک با ماه نو چندین مناز
[...]
چون به من نوبت رساند بخت فرصت جوی من
حسبته لله دست رد منه بر روی من
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه زانوی من
بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.