گنجور

 
سیدای نسفی

از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من

متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من

می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل

گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من

غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود

صندل دردسرم شد کنده زانوی من

از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر

شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من

هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند

طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من

صد گره در کار من افتاد چون بند قبا

زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من

بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام

آسیا عمریست می گردد به جستجوی من

سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع

بالش آسایشم باشد سر زانوی من