گنجور

 
سیدای نسفی

به دور خط رخسارت دو چندان گشت آه من

شد آخر سبزه پشت لبت مهر گیاه من

مرا طاق دو ابروی تو محراب دعا باشد

مگردان روی از من کعبه من قبله گاه من

من بیخانمان غیر از تو عرض دل که را گویم

تو هم میری و هم سلطانی و هم پادشاه من

مرا چون گردباد آخر بیابان مرگ خواهی کرد

نگار من قلندر مشرب من کج کلاه من

به هر جا قصد رفتن می کنم پیش تو می آیم

فلک سوی تو واکرد است از هر کوچه راه من

دلم را گه در آب و گه در آتش می زند خشمت

به دست ظالمی افتاده طفل بی گناه من

هدف از شست پاک قادراندازان حذر دارد

بترس ای جنگجو هنگام صبح از تیر آه من

زبانت درد من چون مغز بادام است در شکر

بود خال لبت ای رشک گل قند سیاه من

طبیبا بر سر بالینم از بهر چه می آیی

توان فهمید حال زارم از نبض نگاه من

ز کنج خانه خود سیدا بیرون نمی آیم

مبادا پی برد اغیار از حال تباه من