گنجور

 
سیدای نسفی

از ریاضت نفس را کردم کباب خویشتن

پشه گیرم گرد ساقی از شراب خویشتن

آرزوی صبح همچون شمع چشمم را گداخت

سوختم در انتظار آفتاب خویشتن

بی قرار بسمل تیغ خودم جان می دهم

گشته سیماب را از اضطراب خویشتن

صرف کردم عمر خود با دوستان منقلب

ریختم در شیشه ساعت گلاب خویشتن

پیش مرگ خویش چون پروانه کردم بزم را

چشم تا چون شمع پوشیدم ز خواب خویشتن

حلقه بر درهای کوی اغنیا دست رد است

سایل از زنجیر می یابد جواب خویشتن

چشم نگشایم نگیرم یوسفی تا در کنار

بس که هر شب گرگ می بینم به خواب خویشتن

سیدا از بس که دارم داغ بر بالای داغ

از نمک می ریزم آتش در کباب خویشتن