گنجور

 
سیدای نسفی

به دستم کرد گل تا داغهای آتشین من

ز جوش بلبلان گرداب خون شد آستین من

دلم از سوختن خود را دمی فارغ نمی دارد

کباب شعله خوبان است داغ دلنشین من

ز فکر زلف او از بسکه روز تیره یی دارم

کند تکلیف هندم بخت خاکسترنشین من

نباشد برق را بر حاصل روشندلان دستی

به گرد خرمنم از دور گردد خوشه چین من

ز وصل آن پری هرگز نشد کام دلم شیرین

سلیمانم ولی زهر است در زیر نگین من

مده زین بیش بهر سجده ام درد سرای زاهد

چو صندل سوده شد بر آستان او جبین من

بدیدم سیدا تا در کنار شانه زلفش را

گمانهایی که با او کرده بودم شد یقین من