گنجور

 
سیدای نسفی

ز آتش عشق تو آب شد جگر من

مرحمتی کن به حال چشم تر من

من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن

قابل پرواز نیست مشت پر من

چند چو یوسف روی ز خانه به بازار

رحم به حال پدر کن ای پسر من

بی گل روی تو کوته است زبانم

خارم و با کس نمی رسد ضرر من

از تو شدم دور چون بهشت ز آدم

ماند همین یادگار از پدر من

مشت خسی نبستم ز برق گریزم

شعله ام و آتش است پا و سر من

غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم

کیست به صیاد من برد خبر من

قوت پرواز نیست بس که چو شمعم

سوخت ز سودای شعله بال و پر من

بس که عزیزم به بزم باده چو مینا

ساقی مجلس قسم خورد به سر من

دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت

بی هنری به بود از این هنر من

می دهدم سیدا سپهر چو طوطی

از نی کلکم وظیفه شکر من