گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

تا تو آلوده به خون ساخته‌ای خنجر خویش

من برآورده ام از چاک گریبان سر خویش

تا تو ای شعله جواله نمودار شدی

شمع و پروانه نشستند به خاکستر خویش

ید بیضا شود و بوسه زند پای تو را

بهر تسلیم تو دستی بنهم بر سر خویش

سنبل زلف تو بازوی مرا خواهد تافت

مار بسیار گرو بردن ز افسونگر خویش

بیرخت سوختم و نیست قرارم چو سپند

می کنم بازی طفلانه به خاکستر خویش

بر لب آب روان سرو برومند شود

می دهم قد تو را جای به چشم تر خویش

به کجا شکوه کنم از ستم کاکل تو

من خود انداخته ام روز سیه بر سر خویش

طاق ابروی تو را مد نظر ساخته ام

می دهم تیغ تو را آب ز چشم تر خویش

سیدا هست دماغم همه شبها روشن

کرده ام روغن این شمع ز مغز سر خویش

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه