گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سیدای نسفی

زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش

همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش

شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است

می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش

روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا

بر کمر پیچیده ام چون گردباد آرام خویش

می کنم هر شب دماغ خشک خود از گریه چرب

می کشم از دیده خود روغن بادام خویش

از جواب تلخ گردد حرص سایل بیشتر

دادن دشنام را داند گدا انعام خویش

حلقه بیرون در گردیده گوش باغبان

بعد از این چون غنچه می پیچم زبان در کام خویش

می خورم چون شمع از پهلوی خود تا زنده ام

می دهم خود را تسلی بر کباب خام خویش

مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت

می توان دانست از آغاز کار انجام خویش

مجلس آرایان بقید هستی خود نیستند

سرو آزاد است از رعنایی اندام خویش

آبروی ساغر خود تا به کی ریزم به خاک

برده ام لب خشک از دریای فکرت جام خویش

پاس آب رو چو شبنم غنچه خسپم کرده است

می خورم خون جگر از حفظ ننگ و نام خویش

صبح عمرم همچو شبنم در تردد بگذرد

سازم از دود چراغ کشته روشن شام خویش

دانه سبز به کنج آسیا ای سیدا

در کنار افتاده ام از گردش ایام خویش

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش

بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر

خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو

[...]

بابافغانی

من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش

خوشدلم گر جرعه‌ای بخشی مرا از جام خویش

آنچنان با یاد نامت برده‌ام خود را ز یاد

کز فراموشی نمی‌آید به یادم نام خویش

یک نفس آرام بی‌لعلت ندارد جان من

[...]

نظیری نیشابوری

شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش

خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش

در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام

در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش

خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم

[...]

صائب تبریزی

برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش

چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش

موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست

فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش

چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه