گنجور

 
سیدای نسفی

فگنده بر دلم عمریست مهر آن جبین آتش

مرا چون رنگ گل زان روی باشد دلنشین آتش

اگر چون لاله از داغ دل خود پرده بر گیرم

به تحسین شعله برخیزد بگوید آفرین آتش

چو نامش بر زبان بردم ز چشمم خون به جوش آمد

ز دست او به جای لعل دارم در نگین آتش

خط مشکین او دود از دماغ نافه بیرون کرد

رخش از حلقه های زلف زد در ملک چین آتش

نهان تا کرد خط از چشم مردم خال رویش را

شده همچون سپند امروز خاکسترنشین آتش

ز درد داغ دست خویش امشب خون عرق کردم

بود در دامنم برگ گل و در آستین آتش

مرا سرگشته دارد در جهان سودای داغ او

چو خورشید جهان گرم است بازارم ازین آتش

ز دست نفس از وسواس شیطان نیستم ایمن

به گرد خرمن ام برق است دهقان خوشه چین آتش

به قصد کشتنم تا تیغ خون افشان علم کردی

به چشمم می نماید آسمان آب و زمین آتش

به جای سبحه بر کف سیدا امشب خسی دارم

مرا چون غنچه گل می زند چین بر جنین آتش