گنجور

 
سیدای نسفی

دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید

نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید

مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی

که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید

خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را

برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید

ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم

بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید

نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را

صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید

ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن

کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید

هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را

به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode