گنجور

 
سیدای نسفی

شیرینی لب تو به شکر نداده اند

این چاشنی به چشمه کوثر نداده اند

دارند بر خرام قدت چشم قمریان

این جلوه را به سرو و صنوبر نداده اند

بر وعده وصال خود ای گل وفا نمای

ما را حیات تا دم محشر نداده اند

ابروی تو به بی سر و پایان نصیب نیست

این متکا به هیچ قلندر نداده اند

غافل دمی ز شبنم و گل نیست آفتاب

یک ذره مهر با تو ستمگر نداده اند

رفتی و باز چشم به راهت نهاده ام

دولت به کس اگر چه مکرر نداده اند

این شمع ها که از رخ هم درگرفته اند

پروانه مراد مرا پر نداده اند

در بزم گلرخان چمن چون کنیم جای

ما را چو غنچه کیسه پر زر نداده اند

تنها کنند عشرت ایام اهل جاه

از خم گرفته اند و به ساغر نداده اند

دارند در گره زر خود غنچه های گل

حاصل که دست وا به توانگر نداده اند

آنها که کرده اند به دل قطع راه را

پیغام خویش را به کبوتر نداده اند

شاهان به گرد ملک قناعت نگشته اند

آب حیات را به سکندر نداده اند

سوزد و گداز و ناله در آغاز عاشقیست

جای سپند را به سمندر نداده اند

ته چوبکاریان به مقامی نمی رسند

معراج دل به واعظ منبر نداده اند

جز فکر شعر بیشه ما نیست سیدا

ما را به دهر منصب دیگر نداده اند