گنجور

 
ملا احمد نراقی

الغرض آن پیل برجا ایستاد

هست این حیوان خدایا یا جماد

گر جمادی گوش و خرطومت چراست

ور تو حیوانی تو را جنبش کجاست

هرچه آمد بر سرت ای پیل مست

هین کدامین چشم بد پایت ببست

هی چه شد این پیل را ای پیلبان

باز گردانیدش از ره ز امتحان

چون ز راه خانه آن پیل ژیان

باز گردید، ابرآسا شد روان

ابر چه‌بْود بلکه چون ابر بهار

در دویدن شد نه شَستن نه کیار

باز گردیدش به سوی کعبه رو

آب جنبش باز افتادش ز جو

در تحیر پیلبان و پیلران

پیل را خود لرزه‌ها بر استخوان

ناگهان شد لشکر حق آشکار

از هجومش شد هوا تاریک و تار

لشکر یزدان برآمد از افق

دام و دد را کرد در صحرا تتق

شد هوا تاریک از اسپاه حق

تا بگوید هرکه کُشت از راه حق

شد عیان فوج ابابیل از هوا

ای پلنگ ای شیر ای گرگ الصلا

هان و هان ای پیل ابابیل آمدت

ای سپاه کفر سجیل آمدت

آن سپاه آمد رده اندر رده

شد جهان بر این سپه ماتمکده

پس فکندند از هوا سجیل را

سر به سر کُشتند قوم پیل را

مرغکی از امر او لشکر شکست

خورد سنگی پیل را پیکر شکست

پیل از نهبش ز جنبش سر کشید

تندر از وژداخ خود تن درکشید

ای خدا این خانهٔ دل هم ز توست

کرده‌ای معماری آن را نخست

کعبه را گر کرد معماری خلیل

هست معمار دل آن رب جلیل

آنکه آنجا چشمهٔ زمزم نهاد

اندر آنجا دیدهٔ پُر نم نهاد

جرعه‌ای زان تشنه گر سیراب کرد

قطره‌ای زین صد سقر بی تاب کرد

هم در اینجا چشمه‌های علم بین

بر کنارش رسته سرو و یاسمین

آب حیوان جوشد از ینبوع علم

خرم آن کو نوشد از ینبوع علم

آب حیوان علم باشد ای پسر

چون سکندر چند گردی در به در

لیک آن علمی که آب زندگیست

ای برادر علم رسم بندگیست

راه و رسم بندگی دانی درست

چون شناسی خواجهٔ خود را نخست

باید اول خواجه را بشناختن

پس لوای بندگی افراختن

خواجه تا نشناسی ای جان عمو

قدر و شأنش را ندانی تا نگو

حق خدمت را ندانی تا کجاست

هم کدامین خدمتت او را سزاست

هست گر میراب رحمت در حرم

در دل عارف ز رحمت هست نم

از بحار رحمت رب جلیل

صد فرات و دجله و جیحون و نیل

در دل عارف روان باشد مدام

اندر آنها غوطه آرد صبح و شام

هست آنجا گر صفا گر سنگ و خاک

صد صفا اینجا بود از نور پاک

گر در آنجا مشعر است ای ذیشعور

هست اینجا هم مشاعر را ظهور

اندر آن خوفست و اینجا خوف و بیم

خوف و بیم از سطوت رب عظیم

هست آنجا گر منی اینجا منی است

کاین منایت سوی دوالمن رهنماست

گر در آنجا هست عرفات ای همام

اندر اینجا معرفت دارد مقام

گر در آنجا هست تقصیر ای گزین

اندر اینجا توبه از تقصیر بین

گر در آنجا هدی را قربان کنند

اندر اینجا هدیهٔ جانان کنند

حاجیان گر گوسفندی می‌کشند

عاشقان از کشتن خود سرخوشند

تن به یاد دوست قربان می‌کنند

جان نثار راه جانان می‌کنند

خرم آن روز و خوشا آن روزگار

کاورم جان بهر راه او نثار

ای خنک آن صبح و خرم آن سحر

کافکنم آن جسم اندر رهگذر

بر تنم گر بگذرد آن شهسوار

جسم من در راه او گردد غبار

پس به دامانش نشیند گرد من

جان فدای شهسوار فرد من

من ببینم گرد خود در دامنش

پیکر خود گِردِ سُم توسنش

گردد این سر گوی در چوگان او

هم تن و هم جان بلاگردان او

ای خوش آن دم کامدم از در بشیر

ای صفایی خیز و جان بر دست گیر

کاینک آوردم پیامت زآن نگار

خیز و جان کن بر پیام او نثار

از تو سر خواهد بت موزون تو

غرقه خواهد پیکرت در خون تو

بین سر خود را به دست خویشتن

بر پیام او جدا سازم ز تن

سر بود گوی خم چوگان او

تن نثار اندر ره یک ران او

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار