گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا احمد نراقی

ای رفیقان چون سخن اینجا رسید

داستان تا شرح حال ما کشید

زد مغنی بر نوای دیگرم

ریخت ساقی خون دل بر ساغرم

ناید از آن پرده آهنگ نشاط

ناید از این باده بوی انبساط

اصل آن قانون نوای ماتم است

صاف این صهبا همه درد و غم است

زان نوا نوحه به گوش آید همی

زان شرابم دل بجوش آید همی

آن نوا از حال جانم یاد داد

گلبن عیش مرا برباد داد

شعله ی آهم ره آذر گرفت

نه فلک را آتش من در گرفت

سینه ام چون کوره حداد شد

دل درون سینه در فریاد شد

صبر از دست دلم دامن کشید

بر تن خود جامه ی طاقت درید

ور به بنیاد شکیب آمد شکست

رفت ارکان توان از پای بست

آه بازم سخت کاری اوفتاد

با غمم مشکل شماری اوفتاد

یا احبائی هلموا بالعجل

نیک ذاک الروح کالمزن العطل

معشرالاحباب یا اهل الوداد

احضروا حولی خذواعنی الحداد

اسمعوا یا اهل وادی عضتی

ثم لومونی و شقوا کلبتی

محفل غم گشت عشرت خانه ام

باده خون گردید در پیمانه ام

ای رفیقان حلقه ها گرد آورید

جامه ها از بهر ماتم بر درید

سوی من آیید تا زاری کنیم

عقل را در سوگ جان یاری کنیم

منزل اندر خاک و خاکستر کنیم

خاک و خاکستر همه بر سر کنیم

هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم

هرچه خار آن را به سینه بشکنیم

هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم

دشت را از آب دیده تر کنیم

گه بحسرت دستها بر سر زنیم

گه به ناخن سینه و رخ برکنیم

ز آه گرم و ناله های پرشرر

آتش اندازیم اندر خشک و تر

از سرشک چشم و خوناب جگر

موجها سازیم اندر بحر و بر

ای رفیقان با من انبازی کنید

با من بیچاره دمسازی کنید

انجمن سازید در پیرامنم

تکمه بگشایید از پیراهنم

تا بدامان جیب جان چاکم کنید

خاکتان بر سر بسر خاکم کنید

نوحه آغازید بگشایید موی

موکنان با مویه بخراشید روی

رشته سجاده در دامن کنید

دامن از لخت جگر گلشن کنید

جامه ام نیلی کن ای همدم که من

پیش دارم سوگ جان ممتحن

کحل گون کن جامه ای مجرم که باز

خیرخیرم ماتمی آمد فراز

آستین ای هم دم از چشم ترم

دور کن تا بگذرد آب از سرم

زین سپس ای دیده ی من خونگری

خونگری ز ابر بهار افزونگری

ای دهان از خنده اکنون لب ببند

لب ببند از خنده و دیگر مخند

ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک

سازم از دست دگر دل چاک چاک

یاری من کن دمی ای غمگسار

تا بحال جان بگریم زار و زار

جامه سازم پاره پاره تاروپود

مویه گویم چون زنان مرده رود

کاوخ آوخ آفتابم شد نهان

مهر جان آمد به برج مهر جان

آوخ آوخ ماه من شد در محاق

آوخ آمد کوکبم را احتوراق

آتشی نمرودیان افروختند

وندر آن آتش خلیلم سوختند

آذر اندر تخمه ی آذر گرفت

دیو از دست جم انگشتر گرفت

کشته شد هابیل من ای داد داد

کشتی نوحم به گرداب اوفتاد

ای دریغا یوسفم در چاه شد

او بماند و کاروان در راه شد

دیو اورنگ سلیمانی گرفت

کشور جم راه ویرانی گرفت

دیو آمد تاخت بر ملک دلم

کرد غارت آنچه دید از حاصلم

هر متاعی بود در اقلیم جان

شد به یغما کاروان در کاروان

کشور دل زان سپاه بیحساب

هرچه بد غارت شد آن ملک خراب

کعبه ام شد پایمال پای پیل

موسیم شد غرقه ی دریای نیل

یوسفم افتاد در چنگال گرگ

پیشم آورد آسمان سوکی سترگ

باز باغ افروزدم سردی گرفت

سبززار خرمی زردی گرفت

باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد

گلبن دولت خزان آغاز کرد

بامداد عیش من آمد به شام

آفتاب دولتم شد در غمام

ای دریغا ابر گوهر بار من

ای دریغا گلشن و گلزار من

ای دریغا مرهم هر داغ من

راحت من روح من ریحان من

ای دریغا چشمه ی حیوان من

گلشن من جنت من باغ من

ای دریغ از طوطی گویای من

عندلیب بوستان آرای من

حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف

حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف

حیف از آن شهباز اوج کبریا

حیف از آن سرمایه ملک بقا

آب حیوان تیره گون شد حیف حیف

عقل مغلوب جنون شد حیف حیف

مؤمنی در پنجه کافر دریغ

عاجزی در چنگ زورآور دریغ

ای دریغ اسلام را لشکر شکست

کافری دندان پیغمبر شکست

کو فروغ کوکب فیروزیم

کو ضیای اختر بهروزیم

کو گل صدبرگ باغ افروز من

کو مه شب آفتاب روز من

آفتاب جان به مغرب شد نهان

وای جان ایوای جان ایوای جان

روزگارم رفت روزم گشت پیر

جان بدست دیو بی پروا اسیر

جان علوی در چه سجین غریب

مانده او را نی انیسی نی حبیب

طایر قدس آشیان شد در قفس

دور هم از آشیان و هم نفس

آخر ای هم آشیانها همتی

ای شما در گلستانها همتی

یاد آرید ای محبان وطن

روزی آخر زین غریب ممتحن

همتی ای نیکبختان همتی

ای شما فارغ ز زندان همتی

یاد آرید ای شما آزادگان

زین اسیر مستمند مستهان

چون پسندید ای گروه قدسیان

ای به ملک قدسیان جا و مکان

ای شما یکتن گرفتار و اسیر

در میان دشمنان زار و حقیر

ای شما در عیش و شادی روز و شب

خالی از اندوه و فارغ از تعب

چون پسندید از شما یکتن غریب

مانده از شادی و عشرت بی نصیب

چون پسندید ای شما را عرشگاه

بینوایی از شما محبوس چاه

ای شما را بنده اندر هر خمی

از کمند اسفندیار و رستمی

بنگرید آخر سیاوش را اسیر

در کف ترکان خونخوار دلیر

آخر ای ترکان حمیت تان کجاست

پهلوانی کو و غیرت تان کجاست

آخر آن شهزاده را خون ریختند

خون او با خاک ره آمیختند

یاد آرید آخر ای گردان نیو

زان گرفتار کمند ریو دیو

یاد آرید ای امیران زان اسیر

وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر

یاد آرید ای شهان از آن گدا

این گدا هم بود از جنس شما

یاد آرید آخر ای یاران ما

یکزمان از ما و از دوران ما

یاد آرید ای گروه دوستان

وقت گشت و دشت سیر بوستان

از غریبی مانده دور از شهر خویش

با دلی از زخم هجران ریش ریش

ای شما با هم بطرف جویبار

ای شما دامن کشان بر سبزه زار

از من و ایام من یاد آورید

از دل ناکام من یاد آورید

صبحگاهان چون به گلشن پا نهید

یکقدم هم کو به یاد ما نهید

یاد آر ای محرم اسرار من

از من و این سینه ی افکار من

در سحرگاهان بطرف بوستان

چون بچینی گل به یاد دوستان

یک گل حسرت بچین بر یاد من

یاد کن از این دل ناشاد من

با حریفان چون نشینی در چمن

باده پیمایی ببویی نسترن

روزگار من فراموشت مباد

جرعه ی بی یاد من نوشت مباد

چون شوی سرخوش ز شور باده نیز

یک قدح بر یاد من برخاک ریز

یا به یاد من یکی ساغر بنوش

ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش

آری آری یاد یاران خوش بود

خاصه از یاری که در آتش بود

آری آری یاد یاران کهن

خوش بود خوش خاصه از یاری چو من

همچو من یاری به هجران سوخته

دیده اندر راه جانان دوخته

دور از یار و دیار افتاده ای

آه آه از چشم یار افتاده ای

نی به کام او شده روزی بسر

بر مرادش نی شبی گشته سحر

کرده راحت را به دنیا خیر باد

برده نام عیش و عشرت را زیاد

از بد و نیک جهان وارسته ای

در به روی زشت و زیبا بسته ای

بر دو عالم آستین افشانده ای

مصلحت را از در خود رانده ای

سیر از جان و جهان گردیده ای

هرچه مشکل برخود آسان دیده ای

گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار

رم گرفته زین گروه دیوسار

کشتی خود را به توفان داده ای

دل به غرقاب بلا بنهاده ای

هر کریوه در جهان طی کرده ای

مرکب امید خود پی کرده ای

آتش اندر خانمان افکنده ای

از جهان سیری ز جان دل کنده ای

سینه خود شرحه شرحه خواسته

تن بتاب و تب دل از غم کاسته

زاتش دل هم به روز و هم به شب

گاهی اندر تاب بوده گاه تب

سال و مه با جان خود اندر ستیز

روز و شب از آشنایان در گریز

طایری افتاده در بند قفس

نی رهایی و نه پروازش هوس

نه سرودی خوانده در فصل بهار

با هم آوازان دمی بر شاخسار

نی پری افشانده اندر آشیان

نی گشوده بالی اندر بوستان

تا سر از بیضه برآورده دمی

غیر صیادش نبوده همدمی

نی کشیده در گلستانی نفس

یا بدامی بوده جا یا در قفس

تا برآورده پری ناکام و کام

اول پرواز افتاده به دام

کس ندیده همچو او پر سوخته

آتش اندر آشیان افروخته

صد طنابش آب از سر رفته ای

کاردش بر استخوان بگذشته ای

هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای

تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای

خانه چون خواهد خراب دل کباب

نی ز آتش باک دارد نی ز آب