بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به احساسات عمیق اندوه و ماتم شاعر اشاره دارد. شاعر از درد و غمی که بر جانش سایه انداخته سخن میگوید و به دوستانش دعوت میکند تا در این محفل غم شرکت کنند. او احساس میکند که شادی و نشاط از زندگیاش رخت بربسته و به جای آن فقط ماتم و اندوه باقی مانده است. در این بخش، شاعر به بلایای مختلف اشاره میکند و از غم از دست دادن دوستان و محبوبانش ناله میکند. همچنین به ناامیدی و حسرت در زندگی اشاره کرده و میخواهد که دوستانش او را فراموش نکنند و یادش را زنده نگهدارند. در نهایت، او به غم، حسرت و فراق عشقش میپردازد و آرزو میکند که یادش در دل عزیزانش باقی بماند.
هوش مصنوعی: ای دوستان، حالا که سخن به اینجا رسیده، داستانی شکل گرفته که شرح حال ما را بیان میکند.
هوش مصنوعی: ساقی با آواز دیگری دلم را درهم شکست و خون نادم را داخل جامم ریخت.
هوش مصنوعی: از پشت این پرده، خبری از شادی نیست و از این شراب هم بوی خوشی به مشام نمیرسد.
هوش مصنوعی: این شعر به ما میگوید که حقیقت زندگی، به نوعی غم و اندوه است. در واقع، هرچند که ظاهر زندگی ممکن است شاداب و رنگین به نظر برسد، اما در درون آن، درد و افسوس وجود دارد که به نوعی در همه جا پنهان است.
هوش مصنوعی: از آن نغمهها صدای نوحهای به گوش میرسد و همین که از شراب مینوشم، دلم به شدت شاداب و سرحال میشود.
هوش مصنوعی: آن نوا حال و هوای درونم را به یادم آورد و گلهای خوشبختیام را با خود برد.
هوش مصنوعی: آتش اندوه و درد من به حدی رسیده است که فقط تاثیرش بر من نیست، بلکه آسمان و دنیا هم تحت تأثیر قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: سینهام مثل کورهای داغ شده و دل درونم به شدت ناله و فریاد میزند.
هوش مصنوعی: دلم دیگر نتوانست صبر کند و از این وضعیت خسته شده است. به همین خاطر، دیگر نمیتواند تحمل کند و بار خود را رها کرده است.
هوش مصنوعی: اگر شکیبایی به پایهها و بنیادها ضربه بزند، تمامی توان و نیروها از اساس و پایه فرو میریزند.
هوش مصنوعی: اه، دوباره دردسر بزرگی برایم پیش آمده و مشکلاتم بیشتر شده است.
هوش مصنوعی: ای دوستانم، بیایید که با شتاب بیایید؛ زیرا این روح مانند ابر خراب است.
هوش مصنوعی: ای جمع دوستان و اهل محبت، گرد هم بیایید و از من بشنوید. غم و اندوهی را که در دل دارم، به شما میگویم.
هوش مصنوعی: ای اهل وادی، به من گوش دهید! سپس مرا سرزنش کنید و بر من رنجیدگی برانید.
هوش مصنوعی: محفل شادی تبدیل به محیط غم شده و از این رو، شرابی که در ظرف من است، به تلخی خون مبدل گشته است.
هوش مصنوعی: دوستان، دور هم جمع شوید و لباسهای خود را برای عزاداری آماده کنید.
هوش مصنوعی: بیایید به سوی من تا با هم اندوهگین شویم و برای جانمان، عقل و خرد را تسلی بدهیم.
هوش مصنوعی: میتوانیم در خاک و خاکستر زندگی کنیم و همه چیز را بر سر خود بریزیم.
هوش مصنوعی: هرچه سختیها و دردها را تحمل کنیم و هرچه آسیبها و مشکلاتی که به ما برسد، باز هم نمیتوانیم آن را از یاد ببریم.
هوش مصنوعی: هر چه در دشت خاکی بگذرانیم، باید دشت را با اشکهای خود خیستر کنیم.
هوش مصنوعی: گاهی با حسرت، دستهایمان را بر سر میزنیم و گاهی با ناخن، سینه و چهرهامان را میخراشیم.
هوش مصنوعی: با صدای آه و نالههای عمیق و پرحرارت، ما شعلههایی را در هر دو حالت خشک و تر روشن میکنیم.
هوش مصنوعی: از اشک چشم و زخم دل، امواجی بسازیم در دریا و بر افرازیم.
هوش مصنوعی: ای دوستان، همراهی کنید و در این روزهای سخت، با من همدلی کنید.
هوش مصنوعی: جمعی تشکیل دهید دور و برم و دکمههای پیراهنم را باز کنید.
هوش مصنوعی: تا زمانی که به دامن جیب خود دست نزنید، خاک شما بر سرم میریزید.
هوش مصنوعی: شعر به حالتی اشاره دارد که با نوای غمانگیز و گریهای دردناک، احساسات عمیق و اندوه را به تصویر میکشد. در این لحظه، افرادی که در حال سوگواری هستند، موهای خود را باز میکنند و با ناله و زاری، چهرهاشان را خراش میدهند تا نشان دهند که چقدر دچار درد و غم هستند. به نوعی این تصویر نمادین از عواطف انسانی در مواجهه با سوگواری و از دست دادن است.
هوش مصنوعی: سجاده را با دستان خود جمع کنید و دامنتان را از دل شادابی و زیبایی گلستان پر کنید.
هوش مصنوعی: ای همراهم، لباس مرا نیلی کن، زیرا من غم از دست دادن جان خود را در دل دارم.
هوش مصنوعی: لباسی تیره و کدر بپوشان که دوباره، خبر عزا و ماتم از راه رسیده است.
هوش مصنوعی: از نزدیکم دور شو، چون اشکهایم ریخته شده و میخواهم این مشکلات را پشت سر بگذارم.
هوش مصنوعی: پس از این، ای چشمان من، از شوق و اشک بسیار کن، اشکهایت باید همچون باران بهاری فراوان باشد.
هوش مصنوعی: ای دهان، اکنون از خنده ساکت باش و دیگر نپوزخند.
هوش مصنوعی: من اکنون در یک لحظه از خاک، به وجود میآورم و از دل دیگری رنج و درد میکشم.
هوش مصنوعی: ای غمگسار، لحظهای به من کمک کن تا از گریه و اندوهی که تا به حال داشتهام، رها شوم.
هوش مصنوعی: من لباس میسازم که پارهپاره باشد و چون زنان سوگواری میکنم.
هوش مصنوعی: ای کاش آفتابم پنهان نمیشد و مهر جانم به اوج نمیرسید.
هوش مصنوعی: افسوس، ماه من در تاریکی پنهان شد و ستارهام در حال سوختن است.
هوش مصنوعی: نمرودها آتشی به پا کردند و در آن آتش، خلیل (حضرت ابراهیم) سوختند.
هوش مصنوعی: آتش، در اصل و نطفهاش بخاری است که دیو از دستان جم انگشتر را به چنگ آورده است.
هوش مصنوعی: من، ای فریاد و ناله، کشته شدن هابیل را دیدم و نوح من در ورطهای به خطر افتاد.
هوش مصنوعی: ای کاش یوسف من در چاه افتاد و او همچنان باقی مانده و کاروان در حال حرکت است.
هوش مصنوعی: دیو اورنگ که نماد شرارت است، کشور جم را به تصرف درآورده و به سوی ویرانی و خرابی پیش رفته است.
هوش مصنوعی: دیو به سرزمین دل من حمله کرد و همه چیزهایی را که از دستاوردهایم بود غارت کرد.
هوش مصنوعی: هر چیزی که در دنیای روح و احساسات وجود دارد، به دست نااهلان میافتد و به غارت میرود، به طوریکه گروهی پس از گروه دیگر این ارزشها را میبرند.
هوش مصنوعی: کشور قلب به وسیلهی سپاه بیشمار، هرچه چیز بدی که بوده، غارت شده و آن سرزمین ویران شده است.
هوش مصنوعی: کعبهام زیر پای افرادی قرار گرفته و مانند لیمویی در دریای نیل غرق شدهام.
هوش مصنوعی: یوسف من در دام گرگ گرفتار شده و آسمان به من نشان میدهد که چه بلای بزرگی بر سر او آمده است.
هوش مصنوعی: به تازگی باغی را سرسبز کردهام، اما حالا احساس سردی و ناراحتی به وجود آمده است و شادابی گیاهان هم به زردی گرایش پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: باغ خوشبختی به زودی با ریزش برگها روبرو شد و گلستان ثروت وارد مرحلهای از کمرنگی و افول گشت.
هوش مصنوعی: صبحی که من شاد و خوشحال بودم، همانند غروب آفتاب، دوران خوشبختیام به سایهای از غم و اندوه تبدیل شد.
هوش مصنوعی: ای حسرت بر ابر گوهری که بر من ریزش داشت، ای حسرت بر باغ و گلستان من.
هوش مصنوعی: ای کاش که تو آرامش هر درد و رنج من باشی، تسکیندهنده جان و روح من و مانند ریحانی برایم خوشبو و دلانگیز باشی.
هوش مصنوعی: آه، چشمه ی زندگی من، سرزمین زیبای من، بهشت من و باغ من.
هوش مصنوعی: اه، کاش طوطی سخنگوی من همچنان زینتبخش گلزار من بود.
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و لطافت موجوداتی همچون آهو و طاووس اشاره دارد و حسرت و اندوهی را نسبت به این زیباییها بیان میکند. گویی شاعر از نابودی یا عدم دسترسی به این جلوههای زیبا ناخرسند است و با تکرار واژه "حیف"، این حسرت و اندوه را بیشتر به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: این عبارت به نوعی حسرت و افسوس را بیان میکند. به این معناست که از پرندهای بلندپرواز و با ارزش که در ارتفاعات عالی پرواز میکند، افسوس خورده میشود. همچنین به سرمایهای اشاره دارد که از ارزش و اهمیت زیادی برخوردار است و شاید به راحتی از دست رفته یا مورد غفلت قرار گرفته است. در کل، این جمله نگاهی غمانگیز به چیزهای با ارزش و ناباوری دارد که از بین رفتهاند.
هوش مصنوعی: آب زندگی تیره و تار شد، افسوس، عقل تحت تأثیر حالت جنون قرار گرفت، واقعاً افسوس.
هوش مصنوعی: مؤمنی در برابر کافر با اینکه در سختی است، اما هیچ نالهای از او نمیشنوی و در برابر قدرت و زورمندی هم به راحتی تسلیم نمیشود.
هوش مصنوعی: ای کاش که اسلام تحت حمله کافران قرار نمیگرفت و دندانهای پیامبر آسیب نمیدید.
هوش مصنوعی: ما نور ستارهای درخشان هستیم و به روشنی اخترهایی خوشبخت و پرآوازه میبالیم.
هوش مصنوعی: کجاست گل زیبای من که باغ را زینت میبخشد و کجاست ماه شب که نور روز من را تامین میکند؟
هوش مصنوعی: خورشید زندگی به غرب رفته و پنهان شده است، آه ای جان، ای وای بر جان من!
هوش مصنوعی: زمان من به پایان رسید و روزهایم سپری شد. در این حال، جان من به دست دیوی بی ترس گرفتار شده است.
هوش مصنوعی: جان علوی در کدام زندان تاریک و غریب مانده است، نه کسی همراه اوست و نه دوستی در کنارش قرار دارد.
هوش مصنوعی: پرندهای که در سرزمین قدس زندگی میکند، در قفس اسیر شده است. حالا هم از خانه و کاشانهاش دور مانده و هم از همدم و همنفسش.
هوش مصنوعی: ای دوستان همنشین، در تلاش باشید و تلاشتان را در باغها و گلستانها به کار ببرید.
هوش مصنوعی: ای دوستان وطن، به یاد بیاورید روزی را که این آزمون سخت برای ما به پایان میرسد و غمهای دوری از وطن تمام میشود.
هوش مصنوعی: ای نیکبختان، برای تلاش و کوشش خود ارزش قائل شوید؛ ای کسانی که از زندان غم و مشکلات رها هستید، برای همت و تلاش خود اهمیت دهید.
هوش مصنوعی: به یاد بیاورید ای آزادگان این اسیر بیچاره و ناتوان را.
هوش مصنوعی: ای گروه پاک و مقدس، وقتی که شما را پسندیدند و در عالم ملکوت برایتان جایگاه و موقعیتی فراهم شد.
هوش مصنوعی: ای تو که در میان دشمنان زبون و بیاراده، تنها و در مضیقهای.
هوش مصنوعی: شما که در هر لحظه از زندگیتان پر از خوشی و شادی هستید و دور از غم و درد و رنجید.
هوش مصنوعی: زمانی که یکی از شما را پسندید، احساس شادی و لذت برای فردی غریب و دور افتاده، غیرقابل دسترس میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که شما از ناز و زیبایی خودتان راضی و شاد هستید، در واقع در زندانی از بیخانمانی و فقر گرفتار شدهاید.
هوش مصنوعی: ای شما که بنده در هر دشواری به کمند اسفندیار و رستم گرفتار شدم.
هوش مصنوعی: بنگرید که سیاوش را در چنگال ترکان بیرحم و شجاع گرفتار دیدهام.
هوش مصنوعی: ای ترکان، کجاست غیرت و شجاعت شما؟ قهرمانان کجا هستند و حس حمایت و افتخار شما کجاست؟
هوش مصنوعی: در نهایت آن جوان به سرنوشت شومی دچار شد و خون او با زمین جاده در هم آمیخته شد.
هوش مصنوعی: به یاد بیاورید ای گردان نیو، که چگونه گرفتار کمند ریو دیو شدهاید.
هوش مصنوعی: به یاد داشته باشید ای فرمانروایان، آن زمان که آن اسیر در تنگنا قرار گرفت و روزش به انتها نزدیک شد.
هوش مصنوعی: ای rulers، به یاد داشته باشید این گدا که در کنار شماست، همانند خود شماست و از جنس شماست.
هوش مصنوعی: ای دوستان، به یاد آورید که زمانی به یاد ما و روزهای زندگیامان بودید.
هوش مصنوعی: به خاطر بیاورید ای دوستان، زمانهای که در باغها و دشتها گردش میکردیم و از زیباییهای طبیعت لذت میبردیم.
هوش مصنوعی: در دوری از شهر و دیار خود، احساس تنهایی و غم میکنم. دلم از زخمهای جدایی پر از درد و پریشانی است.
هوش مصنوعی: ای دوستان، به سوی جویبار بروید، شما که دامنهای خود را بر روی سبزهها میکشید.
هوش مصنوعی: از من و روزگارم یاد کنید و از دل ناامید و شکستخوردهام نیز یادی بکنید.
هوش مصنوعی: وقتی در صبح به باغ و گلزار میروید، لحظهای هم که شده یاد ما را به خاطر بسپارید.
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش ای کسی که به رازهای من آگاهی، از من و این دل و افکاری که درون من است.
هوش مصنوعی: در صبح زود به سمت باغ برو و گل بچینی، تا یاد دوستانت برایت زنده شود.
هوش مصنوعی: یک گل زیبا را به یاد من بچین و به یاد این دل غمگین و بیخوشی من فکر کن.
هوش مصنوعی: هنگامی که با رقبای خود در باغ بنشینی و خوشی کنی، عطر گل نسترن را استنشاق خواهی کرد.
هوش مصنوعی: به خاطر بسپار که روزگار من بدون یاد تو، نمیتواند فراموش شود و نوشیدن جرعهای بدون یاد تو را هم نمیپذیرم.
هوش مصنوعی: زمانی که تو از شادی و سرخوشی نوشیدن شراب لذت میبری، یک جام از آن را به یاد من بر زمین بریز.
هوش مصنوعی: یا به خاطر من، یک جام شراب بنوش، که من به خاطر تو حاضرم جان، جسم و عقل و حواسم را فدای تو کنم.
هوش مصنوعی: بله، یاد دوستان همواره دلانگیز است، به ویژه از دوستی که در سختیها و آتشسوزیها کنار ما بود.
هوش مصنوعی: بله، یاد دوستان قدیمی دلنشین است، به ویژه دوستی مثل من که خاص و ویژه است.
هوش مصنوعی: جانا، کسی مانند من که به خاطر دوریات سوخته و نگران است، در انتظار تو به راهی خیره شده است.
هوش مصنوعی: دور از محبوب و وطن ماندهای، وای بر حالتی که از نگاه محبوب دور شدهای.
هوش مصنوعی: روزی نی در دست او قرار گرفت و به آنچه میخواست رسید، و شب به صبح تبدیل شد.
هوش مصنوعی: به دنیا خوش آمد میگوید به کسی که آسایش را از آن گرفته و نام لذت و خوشگذرانی را به دست آورده است.
هوش مصنوعی: تو از خوبیها و بدیهای دنیا رها شدهای و در دلت را به روی زشتیها و زیباییها بستهای.
هوش مصنوعی: تو بر دو جهان آستین خود را گشودهای و مصلحت را از وجود خود کنار گذاشتهای.
هوش مصنوعی: شما به خاطر تجربههای زندگی و سفرهایتان، به مرحلهای رسیدهاید که هر چالشی را که در مسیرتان قرار میگیرد، آسان و قابل حل میبینید.
هوش مصنوعی: در گوشهای از این دنیا، از افرادی که در آن زندگی میکنند، دوری گزیدهام و از این گروه شیطانصفت فاصله گرفتهام.
هوش مصنوعی: دل را به آغوش خطر سپردهای و خود را در موجهای طوفانی رها کردهای.
هوش مصنوعی: هر انسانی در این دنیا که به جستجوی آرزوهایش پرداخته، رویای خود را به مسیری که طی کرده، متصل کرده است.
هوش مصنوعی: تو آتش احساسات و مشکلات را در خانهام شعلهور کردهای و از دنیای خود، شادی و آرامش را از من گرفتهای.
هوش مصنوعی: دل من پر از درد و رنج است و به شدت دلم میخواهد که با این احساسات سنگین دست و پنجه نرم کنم. اگر تو به زندگی من وارد شوی، شاید این دلتنگی و غم کمرنگتر شود.
هوش مصنوعی: دل من گاهی در روز و گاهی در شب به شدت مشغول است و در آتش عشق میسوزد، گاهی در حالت شوق و گاهی در حال ناراحتی.
هوش مصنوعی: سال و ماه به جنگ با جان من مشغولند و من در پی فرار از آشنایان در روز و شب هستم.
هوش مصنوعی: پرندهای در قفس گرفتار شده است که نه میتواند آزاد شود و نه به پرواز درآید، آرزوی پرواز در دلش است، اما به سبب گرفتار بودن، نمیتواند به آنچه میخواهد برسد.
هوش مصنوعی: در بهار، هیچ آهنگی با همنوازیی در میان شاخهها خوانده نمیشود.
هوش مصنوعی: یک پرنده زیبا در خانهای نشسته و بالهای خود را در باغی گشوده است.
هوش مصنوعی: تا زمانی که از تخم بیرون آمده، هیچ کس جز شکارچی نمیتواند همدم او باشد.
هوش مصنوعی: در یک باغ سرسبز، نی در حال کشیدن نفس است یا شاید در دام افتاده و یا در قفس زندانی شده است.
هوش مصنوعی: به خاطر نامنی و ناکامی پروانه، پروازش به تأخیر افتاده و به دام افتاده است.
هوش مصنوعی: هیچکس مانند او را که دلش به شدت آتش گرفته و در زندگیاش گرفتار در آتش عشق است، ندیدهام.
هوش مصنوعی: منظور از این عبارت این است که اوضاع به قدری بحرانی و وخیم شده که دیگر هیچ راهی برای فرار و نجات وجود ندارد و فرد به نهایت سختی و فشار رسیده است.
هوش مصنوعی: هر رگ او پر از درد و عذاب است و شکافهای زیادی را تجربه کرده، مثل این که تیر به دل و تیغ به سرش میزنه.
هوش مصنوعی: وقتی که خانهای بخواهد خراب شود، دل انسان مانند کباب میسوزد. نه از آتش میترسد و نه از آب.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.