گنجور

 
ملا احمد نراقی

بود لقمان نیکبختی را رفیق

خدمتش را ملتزم در هر طریق

آن یکی در خدمت این پی سپر

این مرآن را مهربانتر از پدر

خواجه را ناطور روزی بهر خوان

یک گوارا میوه آورد ارمغان

میوه ی چند از گواران ذوالمنن

داد لقمان را بدست خویشتن

گرچه انعام تو جان پرور بود

گر ز دست خود دهی خوشتر بود

بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا

خوبتر از تاج و از افسر مرا

زخم از دستت ز مرهم خوبتر

زهر از تریاق جان محبوبتر

خورد لقمان میوه ها را با نشاط

هر یکی خوردی فزودی انبساط

از نشاطی کز جبین او نمود

خواجه را در میوه صد رغبت فزود

رغبت هم کاسه رغبت زاستی

اندرین پنهان در آن پیداستی

چون یکی زان میوه برد اندر دهن

شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن

دیگری برداشت دیدش تلختر

طعم حنظل پیش طعمش نیشکر

یک گوارا میوه ای در آن گوار

می ندید آن خواجه بهر خواجه یار

گفت لقمان را که ای شمع وثاق

چون فرو بردی تو این زهر از مذاق

ای عجب ای زهر خوردی چون شکر

نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر

چون چشیدی با نشاط این صبر را

آفرین این طاقت و این صبر را

گفت لقمان سالیان بس دراز

من شکرها خوردم از دست نیاز

گر یکی تلخی از آن دستان چشم

کی روا باشد که رو درهم کشم

کام من شیرین از آن کف سالهاست

لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست

خورده ام شیرینی از دستت مدام

گو یکی تلخی خورم زان ای همام

بس حلاوت از تو در کامم بود

زهر اگر آنجا رسد شیرین شود

این دهانم از تو شد کان شکر

حنظلی بخشد کجا آنجا اثر

الغرض آن مرد عارف در طلب

بر دری برداشت دست آن نیم شب