گنجور

 
ملا احمد نراقی

از قضا فوجی ز زنگ تیره روی

اندر آن شب هر طرف در جستجوی

از کسان راه جستندی نشان

تا قصاص خود مگر یابند از آن

ناگهان گشتند با سلطان دچار

در بیابان آن گروه دیوسار

شه چنان دانست کایشان دوستند

شاه مغز و نغز و ایشان پوستند

آن جماعت را ز غمخواران شمرد

هم ز یاران و پرستاران شمرد

خواند اینک را وزیر و آن امیر

آن سپه سالار و آن دیگر امیر

این یکیشان حاجب و آن پیشکار

این امیر وحش و آن میرِ شکار

گفت این را مطرب آن را مِیْ فروش

وان یکی دیگر ندیم باده نوش

شور صهبا سرکشی آغاز کرد

با پرستاران حکایت ساز کرد

گفت باز از زنگیان خواهیم کین

زان سپس تازیم بر ایران و چین

رو از آن پس سوی خاور آوریم

هفت کشور را به خیبر آوریم

از سرافرازان سراندازی کنیم

در سراندازی سرافرازی کنیم

زین سخنها شاه چندان یاد کرد

کان جماعت را به خود ارشاد کرد

هیچکس را چشم وارو بین مباد

هیچ سر را دیدهٔ خود بین مباد

چشم وارون بین هلاک جان توست

برکن او را و بجو چشمی درست

دیده‌ای جو ای برادر راست بین

چیزها را بی کم و بی کاست بین

تا نبینی دیدنیها واژگون

سر فرو ناری به نزد هرملون

چشم کج بین و دل وارون پذیر

نک به دست دشمنان کردت اسیر

تا به بینایی به تو آویختند

خوش خوشک در خاک و خونت ریختند

کیستند آن دشمنان دوستان

دخت و پور و جفت و زاغ و زاغدان

نفس تو آن اژدهای هفت سر

آن دلیل و رهنمایت تا سقر

جمله اینها دشمن جان تواَند

یوسفی تو جمله اخوان تواَند

برتع و یلعب بهانه ساختند

تا ز یعقوبت جدا انداختند

سوی چاهت می‌برند آگاه شو

می‌سپارندت به گرگ از ره مرو

«انما اموالکم» فرمود حق

از نبی اعدی عدوک شد سبق

گر نه اینها دشمنندت ای رفیق

پس چرا افکنده‌ات اندر مضیق

گرنه چشمت هست کج بین ای پسر

پس چرا زیشان نمی‌جویی مفر

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار