گنجور

 
ملا احمد نراقی

همچنانکه باقی آن داستان

که من و تو داشتیم اندر میان

داستان آن خلیل با وفا

وان فدا کردن پسر را در منا

داشتیم این قصه را اندر میان

شد سحر آمد خروس اندر فغان

قصه ی ما در میان بود ناتمام

که مؤذن رفت بر بالای بام

داستان اندر میان و رفت شب

روز روزه آمد و ما تشنه لب

تشنه ی آب دم شمشیر او

سینه ام در آرزوی تیر او

بر زبان آن قصه ی بن آزرم

آذر اندر سر ز شوق خنجرم

هر دو گوش من بر آواز خلیل

جان نثاران را همی گشته دلیل

جان نثاران را همی گوید صلا

سوی قربانگاه و میدان بلا

من همی گفتم به حسرت ای دریغ

ای دریغ از عید قربانگاه و تیغ

من درین حسرت که در گوشم سروش

گفت ای افسانه گو یکدم خموش

ای دریغاها چه باشد ای رفیق

گر تو مردی این ره و اینک طریق

هر زمانی عید قربان شما

هر زمینی بنگری باشد منا

ای صفایی مرد میدانی اگر

عید قربانست هر روز ای پسر

هر سر خاری که بینی خنجر است

هر سر کویی منا و مشعر است

نفخه ی عشق آید از هر سرزمین

دیده بگشا ساحت بردع ببین

عید قربان در منی ای ارجمند

گوسفند و گاو و اشتر می کشند

در زمین گنجه روز اربعین

خون پاکان را به خاک آغشته بین

حبذا از ساحت بردع زمین

مجمع عذب و اجاج کفر و دین

گنجه یا رب یا زمین کربلاست

ای رفیقان گنجه یا کوی مناست

کربلاگر نیست چون آید به لاف

روبهان با شیرمردان در مصاف

گنجه یا رب یا منی یا مشعر است

آب زمزم یا که رود ترتر است

این منی یا ساحت بردع زمین

عید قربان یا که روز اربعین

تیغها بنگر در آنجا آخته

روبهان بر شیرمردان تاخته

گنجها در گنجه می بینم نهان

حبذا آن گنجهای شایگان

شیشه ی دل سوی شوشی می کشد

شهد جان از خاک شوشی می چشد

بوی عشق آمد ز بردع بر مشام

هان و هان ای کاروان بردار گام

ناقه را محمل ببند ای ساربان

آیدم از خاک بردع بوی جان

حبذا شط کر و رود ارس

خیز ای رابض بکش تنگ فرس

ساز راه ارمنیه ساز کن

همرهان راه را آواز کن

عید قربان آمد ای یاران راه

گنجه و شوشی بود قربانگاه

گر سری دارید پا در ره نهید

بلکه از غمهای دوران وارهید

من کنون رفتم سوی بردع زمین

هستم آنجا تا به روز اربعین

گر بمانم داستان گیرم ز سر

ورنه بسپارم به خنجر من چه خر

گر بمانم زنده ما و عشق دوست

ورنه جان ما فدای راه دوست

من کنون رفتم خدا یار شما

عشق خوبان روز و شب کار شما

روز رفت و باز آمد وقت شام

این قضیه همچو قصه ناتمام

باز شب شد نوبت افسانه شد

وین زبانم در دهان چون لانه شد

شمع را روشن کن ای همدم که من

خویش را امشب بخواهم سوختن

بال و پر امشب بر آذر می زنم

آتش اندر خشک و در تر می زنم

گه ز آب چشم توفان می کنم

چشم دامن رشک عمان می کنم

گه ز سوز سینه و از تف آه

آتش اندازم به ماهی تا به ماه

گه کنم از اشک چشمان دلخراب

گه کنم از سوز سینه جان کباب

آتشی در سینه ام افروخته

شرحه شرحه پیکرم را سوخته

امشب ای یاران گشایم سینه را

فاش سازم آتش دیرینه را

تا از این آتش نسوزی ای رفیق

تن در آب دیده ی خود کن غریق

گرد آیید ای همه شوریدگان

سیل خون جاری کنید از دیدگان

منزل اندر خاک و خاکستر کنید

هرکجا خاکی همه بر سر کنید

مویه آغازید و مو افشان کنید

از گریبان چاک تا دامان کنید

دستها گاهی ز غم بر سر زنید

بر زمین گاهی ز سر افسر زنید

آتش اندر هفت خرمن افکنید

شورشی در مرد و در زن افکنید

گریه آغازید از غم های های

ناله بردارید از دل وای وای

امشب ای همدم ز غم شوریده ام

دوش بس خواب پریشان دیده ام

دانم امشب آتشی خواهم فروخت

هم تورا هم خویش را خواهم بسوخت

من سمندر طبعم و آتش طلب

باشد اندر آتشم عیش و طرب

داستانی آرم امشب در میان

کاتش اندازم به مغز استخوان

گفته ام بس داستان عاشقان

گویمت امشب ولی یک داستان

کان همه از دل فراموشت شود

هم ز دل تاب و ز سر هوشت شود

تا منی گردد فراموشت ز غم

بلکه ابراهیم و اسماعیل هم

همچو ایشان عاشقان راستین

بهر جانتان جانشان در آستین

لیک ایشان را نه قربان نه فدا

عید عاشورا مناشان کربلا

تا ببینی عشق بالادست را

شورش این بختی سرمست را

تا ببینی نشئه ی صهبای عشق

تا ببینی همت والای عشق

تا ببینی شوکت بازوی عشق

تا ببینی قوت نیروی عشق

بود روزی آن رسول سرفراز

در درون حجره خلوتگاه راز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode